علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

جوجه طلبه

پدرو پسر

محبت پدرانه اش حتي از پشت اين همه فاصله و،سيم،وصفر ويك ،قابل لمس بود ودلم راتكان داد... چه ذوق مي كرد براي در دانه اش... وقتي مي ديد پسر ش اينقدر شبيهش شده... پسر كو ندارد نشان از پدر، تو بيگانه خوانش نخوانش پسر...
27 آذر 1392

مهربان تر

وقتي در آغوشم هستي وبا تو شادم، وقتي برايم مي خندي وروح من تا آسمان ها پرمي گيرد... وقتي گريه مي كني ودستانت رابه سويم مي گشايي تادر آغوشت بگيرم... وقتي احساس نياز مي كني، وقتي خواب تورا فراگرفته يا گرسنه اي ومن را مي خواني... وقتي كه شبها فقط در آغوش من خوابت مي گيرد... وقتي كه از دور مرا مي بيني وبه دنبالم مي آيي وبا لبخندت نيازت به محبنم رايادآوري مي كني... وقتي، وقتي... وهمه ي وقتهايي كه آرامشت منحصربه من است، از اين همه وابستگيت به خودم بي نهايت لذت مي برم... آن موقع يكي از وقتهايي است كه دوست دارم هميشه همين طور بماني و هرگز در آن لحظات تصور بزرگ شدنت آرزوي داماديت و هزار آرزوي وابسته به جدايي تو از من در ذهنم خطور نمي...
24 آذر 1392

حب علي بس است مارا

پسركم بسيارعلاقه خاصي به عكس آقا از خودش نشون مي ده، از اونجا كه خونه جفت پدر بزرگا هم پر از تصوير ايشونه بچم به حضورشون عادت كرده ،از كنار عكسشون كه رد مي شيم چنان ذوق مي كنه ودست و پا ميزنه كه انگار ايشون اينجا هستن وبراش آغوش واكردن كه جوجه بره بغلشون... خوشحال كننده تر اينكه هر جام بريم بيرون از خونه، تصوير ايشونو ميشناسه وشروع مي كنه به واكنش نشون دادن... بسي خوشحال وشاكرم .. خدايا حب مولا علي و سلاله مطهرش را با پوست وگوشت فرزندم بياميز...  
24 آذر 1392

خودت*

يه شيرخوار كه بي تابه و از گريه آروم نمي شه... كه تب داره و خواب به چشماي خستش نمي ياد از زور بي تابي... كه از سوز تب تشنش شده ولباش خشكيده... كه از خشكي لبش سرخ شده.... تورو ياد چي مياندازه... اين روزا روضه مجسم ومكشوف شدي... بگو كه يك شبه مردي شدي،براي خودت وايستاده اي امروز روي پاي خودت از آسماني گهواره،روي خاك بيفت بيفت مثل همه مردها به پاي خودت پدرقنوت گرفته تورابراي خدا ولي ،هنوز تو مشغول"ربناي"خودت كه شايدآخر سيرتكامل حلقت سه جرعه تيربريزي،؛درون ناي خودت يكي به جاي عمو يت كه ازتوتشنه تراست يكي به جاي رباب ويكي به جاي خودت بده تمام خودت رابه نيزه ها وبگير براي عمه،كمي سايه در ازاي خودت وبعد،هم سفر ...
24 آذر 1392

عجب!!!

ما يه ورووجك ديگه هم تو خانواده داريم ،خواهرم نازنين زهرا كه 6سالشه ،شكر خدا ماجراها داريم باهاش... چند روز پيشا برا كاري داشتم سرچ مي كردم نازنينم پيشم نشسته بود ،يهو ناغافل يه عكسي بالا اومد كه نبايد مي اومد، منم واسه اينكه ذهن بچه رو منحرف كنم با يه لحن خيلي آروم وطبيعي گفتم :آجي اينا خواهر برادرن به خيال خودم اونم قبول كرده حالا اينو داشته باشين... امروز داشتم براوبلاگم دنبال قالب مي گشتم كه ورووجك خانوم اومدو كنارم نشست و...هيچي ديگه در اثنا ديدن قالب ها يه طرح قالب توجهشو جلب كرد وخواست اونو باز كنم، تصوير يه پسر بچه ويه دختر بچه بود كه همديگه رو بغل...يه نگاه بهش كردم كه يعني باشيطنت خاصي برگشته مي گه:آجي اينا خواهر برادرن!!!!...
24 آذر 1392

دربازي!!!

تازگيها بادرهاي خانه دوست شده اي ،هم نشيني با آنها دقايقي تورا پايبند زمين مي كند، بازيت شامل دست كشيدن روي در و در آوردن صداي اونه،يا باز و بسته كردن در ،،،دنبال دره بنده خدا راه مي افتي و آروم آروم اونو مي بندي وكلي كيف مي كني... با ديدن انعكاس تصويرت تو در هم ذوق ناك مي شي خلاصه عالمي داري در دربازي!!!! پ.ن:به دنياي زلال ولطيف بچه ها كه فكر مي كنم ميبينم كلي درس ميشه از اين جوجه ها ياد گرفت!!! *كلا گل پسر مدتهاست علاقه خاصي به دست كشيدن روي اشيا ودر آوردن صداشون پيدا كرده مخصوصا مبل خونه مادر جون. ...
24 آذر 1392

ذوق مادرانه

شايد تعجب آوره كه چراپشت سرهم پست ميذارم خب ميترسم يادم بره چيزايي رو كه مي خوام نوشته بشه وقت نوشتن تو دفترم ندارم وبلاگمم تازه تاسيسه...بايد زور بزنم كه كلي از خاطرات فراموش شده رو به خاطر بيارم ...حداقل 4تا خاطره باشه پس فردا بچم بخونه شادشه... فندق مامان در تاريخ 10 آبان طرفاي 11شب بغل باباحاجي نشسته بود وحسابي براش دلبري مي كرد كه ناگهان دودست مبارك رو به نشانه كف زدن به هم كوبيد وخانواده رابسيار ذوق ناك ساخت! فندق يه چند روزي هست كه دستاشو باذوق بسياري به سمت اشيا،از جمله دماغ ماماني پرتاب مي كنه كه اخيرا در پرتابي 20امتيازي موفق به زخمي كردن بيني حقيرشد!!! وقتي توي جعبه بازيت(كارتون) ميذارمت ومرتب دستاتو به كفش مي كوبي ياوقتي ب...
22 آذر 1392

مغز بادوم

  چه ذوقي مي كردن وقتي ازش صحبت مي كردن ،چشماشون برق مي زد... مادرجان: همه يه اسم مخصوص به خودشون دارن كه با اون صداش مي كنن شما چي؟ نمي خواي داشته باشي؟ پدرجان:باقيافه اي متفكر ؟؟؟؟ ...صداش مي كرد "پِس پس بابا"(پ را با كسره بخوانيد)؟؟؟!!! عروس نابغه :مي دونين پس پس يعني چي ؟ پدر جان:يعني چي؟ عروس نابغه :يعني پسرپسرم!!!!!!!!! پدرجان بسيار ذوق ناك شد از اين كشف بزرگ عروس نابغه!!!!!!!!! پ.ن: *چه عالمي دارن پدر بزرگا ومادر بزرگا بااين مغز بادوماشون مخصوصا اگه اولين تجربشونم باشه...      *عروس نابغه داشتنم نعمتيه ها!!!!!!! *چه كيفي مي كنه ماماني كه بچش از هر دو سر نوه اوله!!! *دارم فكر مي ...
22 آذر 1392

چه آرام!

هرروز كه مي گذره ساعت خوابت دير تر مي شه...11،12،... ديشب تاپاسي ازشب داشتم با بابايي صحبت مي كردم ،صدات مي آمد كه مشغول بازي وسروصدا بودي اونقدر غرق صحبت بودم كه متوجه نشدم مدتهاست ديگه سروصدات نمي ياد... وقتي اومدم بخوابم فكر كردم سرجات خوابيدي ،اما اونجا نبودي ،توگهوارتو نگاه كردم اونجام نبودي،،،ناباورانه نگاهم به رختخواب مادربزرگ گره خورد،،،وتو ،،،،چه آرام درآغوش مادربزگت خوابيده بودي،،، دلم نمي آمد جدات كنم ،مبادا خواب نازت پريشون بشه .... اماجدااز تو خوابيدن وتورو در آغوش نداشتن خواب رو از چشمهام مي گيره..... دوستت دارم....عاشقانه.
13 آذر 1392

تو مي تواني!!!

كلا از وقتي يادم مياد تواناييهات يكهو ظهور ميكنه...  شمال بوديم...تقريبا چهارماهت بود، يه روز صبح كه از خواب بيدار شدي غلط زدي ،ازذوق همه رو خبركردم ونشونشون مي دادم... كم كم شروع كردي به چهار دست وپا رفتن ...ودفعتا به صورت حرفه اي ياد گرفتي ... در5ماهگيت ،يه روز صبح بيدار شدي وبدون كمك نشستي ...!!!!!!!!!! دو ياسه روز سعي ميكردي دستاتو بهم نزديك كني كه دست بزني وبالاخره در عرض 2روز مصادف باشب شام غريبان دست زدن رو ياد گرفتي *  !!!!!!!!!!      حالام كه مي توني مسافت زيادي رو چهار دست وپاطي كني وهرجاي خونه كه برم دنبالم مياي.... ومن چه ذوق ناك ميشم كه جوجم دنبال مامانش راه ميوفته...   ...
12 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد